به نام خدا
داستان : ندیدن
نویسنده : همایون نصیری
فصل بهار است هوا با جنگل مهربان شده است خورشید نه خیلی در آسمان میماند و نه خیلی دیر باز میگردد از یک و حفره ی عمیق کوچک صدا های عجیب و نازکی شنیده میشود آری بچه روباهها هستند که تازه به دنیا آمده اند سه توله ی کوچک وناز که چشماهیشان هنوز بسته است و هیچ جایی را نمی بینند و دنیای بیرون را بو میکنند تنها بویی که میآید بوی مادرشان است و تنها گرمایی که حس میکنند گرمای مادرشان است بعد از دو هفته دو تا از روباهها چشماهیشان باز میشود و از دیدن داخل حفره لذت میبرند و دنبال کشف رمز و راز های آن هستند ولی چشم سومی هنوز بسته است و جرأت باز کردن چشمهایش را ندارد ده روز دیگر نیز میگذرد و وقت آن میرسد که روباهها از حفره بیرون بیایند ولی روباه کوچک هنوز چشمهایش را باز نکرده است وقتی مادرش با برادرانش از حفره خارج میشوند او هم به دنبال بوی مادرش از لانه خارج میشود و فقط آرام روی زمین به سمت بوی مادرش حرکت میکند و سنگها و گودال ها و خار ها را نمیبیند و شکارشان می شود زخمی میشود و برای اولین بار بوی دیگری او را به خود جذب میکند بوی گوشت کمی جلوتر مادرش حیوانی شکار شده پیدا کرده و او هم بوکشان به سمت مادرش و گوشت میرود و همراه برادرانش از آن گوشت میخورد زبانش به او می گوید گوشت واقعاً از شیر خوشمزه ترست و بعد به دنبال مادرش و برادرانش به حاشیه های جنگل میرود و کمی از میوههای شیرینی که در آنجا پیدا میشود میخورد که ناگهان صدای مهیبی میآید و پرده ی گوش او را به شدت می لرزاند و صدای نا به هنجار مادرش به او می فهماند که باید دنبال مادرش برود و او هم با سرعت به دنبال مادرش میرود باران شروع به باریدن میکند قطرات باران بدن او را خیس میکند و او سرما و رطوبت آن ها را احساس میکند و سوراخ لانه را از روی بو و صدای مادرش پیدا میکند و وارد آن میشود و از ترس صدا های مهیب صاعقه در آغوش مادر خود فرو میرود و آن شب را مانند بیست و چهار شب قبلی با چشمانی بسته پشت سر میگذارد روز های بعد را نیز با بوییدن شنیدن لمس کردن چشیدن و ندیدن پشت سر میگذارد و کم کم میفهمد که در پنج قدمی لانهاشان به سمت راست سنگی بزرگ قرار دارد و یا اینکه ده قدمی سمت چپ چاله ای است که گهگاه پر از آب است و بدرد رفع تشنگی میخورد و اینگونه بر محیط اطراف لانه اشراف کامل پیدا می کند تا اینکه یک روز وقتی با برادرانش و مادرش مشغول خوردن تکه گوشتی هستند صدای زوزه ای عجیب غیر صدای مادرش میشنود و بویی ناشناس به آنها نزدیک میشود مادرش به سمتی شروع به دویدن میکند و برادرانش نیز به دنبال او حرکت میکنند او فکر میکند که آنها به سمت لانه رفتهاند و به سرعت از کوتاه ترین مسیری که بلد است به سمت لانه حرکت میکند ولی بعد از چند قدم متوجه میشود که او از بوی مادرش دور شده و به آن بوی غریبه نزدیک شده است و آن بوی غریبه به او نزدیکتر میشود تا حدی که صدای پای آن حیوان پرده های گوشش را می لرزانند و او سریعاً به عقب باز می گردد به سمت بوی مادرش حرکت می کند ولی کمی دیر شده است صدای کوبش پا های آن حیوان غریبه سریعتر و بلند تر و نزدیکتر میشود و کار به جایی میرسد که و تنها صدایی که میشنود صدای کوبش پا هایش است که تمام بدن نحیف روباه را از ترس می لرزاند و گرمی نفسهای آن جانور را احساس میکند و و تنها بویی که بر مشامش میرسد بوی بد آن جانور است و طعم شیرین گوشت زیر زبانش به طمع تلخ مرگ تبدیل شده است دیگر فکر او مختل شده و غیر از دویدن هیچ کار نمیتواند بکند و نیاز به ناجی دیگری دارد و در اعماق ناامیدی آرام آرام چشمان کوچکش را باز میکند و دنیای سیاه روباه قرمز خاکستری میشود ولی او دویدن را قطع نمی کند و خود را به درون اولین حفرهای که در یک درخت پیرکه او با دو چشم خود میبیند میاندازد و آن موجود سیاه رنگ گرسنه هم خر خرکننان بیرون آن سوراخ می ایستد و سعی میکند سرش را داخل آن سوراخ کند ولی موفق نمیشود و بعد نیم خیز میشود تا پنجه هایش را داخل سوراخ ببرد اما باز هم کاری از پیش نمی برد تا اینکه بوی خوشمزه تری بر مشامش میرسد و به روباه کوچک حق ادامه ی زندگی میدهد روباه بعد از اینکه از دور شدن بوی آن حیوان مطمعن میشود از حفره خارج میشود و به دنبال بوی مادرش میگردد ولی حس بویایی اش مانند گذشته خوب کار نمیکند و نمیداند چه بکند تا اینکه پروانه ای از راه می رسد و میان دو چشم او مینشیند چشمانش نا خود آگاه بسته میشود و روباه بوی مادرش را احساس میکند که دارد به سمت او میآید پروانه پر میکشد و روباه چشمانش را باز میکند و مادرش را به همراه دو برادرش را رو به روی خود میبیند و بدون هیچ تاملی به آنها می پیوندد و به لانه بر میگردد
پایان